غزل ۲۰۱

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند
که زيرکان جهان از کمندشان نرهند

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه
هزار شکر که ياران شهر بی‌گنهند

جفا نه پيشه درويشيست و راهروی
بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند

مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهند

به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

مکن که کوکبه دلبری شکسته شود
چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند

غلام همت دردی کشان يک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند

جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند

 

غزل ۲۰۲

بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند
گره از کار فروبسته ما بگشايند

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

نامه تعزيت دختر رز بنويسيد
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

گيسوی چنگ ببريد به مرگ می ناب
تا حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

در ميخانه ببستند خدايا مپسند
که در خانه تزوير و ريا بگشايند

حافظ اين خرقه که داری تو ببينی فردا
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند

 



غزل ۲۰۳

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميکده از درس و دعای ما بود

نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود

دفتر دانش ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود

پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکايت‌ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود

 



غزل ۲۰۴

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عيسويت در لب شکرخا بود

ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت
وين دل سوخته پروانه ناپروا بود

ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی
در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود

ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود

ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

 



غزل ۲۰۵

تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زيارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبين که ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

 



غزل ۲۰۶

پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

ياد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پيش از اين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

حسن مه رويان مجلس گر چه دل می‌برد و دين
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سيمين ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عيبم مکن
سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود

 



غزل ۲۰۷

ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پير خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است
آه از آن سوز و نيازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
خم می ديدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در اين مسله لايعقل بود

راستی خاتم فيروزه بواسحاقی
خوش درخشيد ولی دولت مستعجل بود

ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود

 



غزل ۲۰۸

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بيداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود

خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
تيره آن دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن
شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست
نبود خير در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود

 



غزل ۲۰۹

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ور نه هيچ از دل بی‌رحم تو تقصير نبود

من ديوانه چو زلف تو رها می‌کردم
هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثير نبود

سر ز حسرت به در ميکده‌ها برگردم
چون شناسای تو در صومعه يک پير نبود

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

آن کشيدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبير نبود

آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود

 



غزل ۲۱۰

دوش در حلقه ما قصه گيسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاالله صبا کز تو پيامی می‌داد
ور نه در کس نرسيديم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

 



غزل ۲۱۱

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌ديدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دين می‌زد و آن سنگين دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود

 


غزل ۲۱۲

يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی می‌خواستم ليکن طلاق افتاده بود

در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير
عافيت را با نظربازی فراق افتاده بود

ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق
هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود

ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

نقش می‌بستم که گيرم گوشه‌ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

گر نکردی نصرت دين شاه يحيی از کرم
کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود

حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان می‌نوشت
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود

 


غزل ۲۱۳

گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زيارت درياب
زان که بيچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عيان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر اين چشمه همان آب روان است که بود

 



غزل ۲۱۴

ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود
تعبير رفت و کار به دولت حواله بود

چهل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت
تدبير ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود

از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پياله بود

بر آستان ميکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچيد
در رهگذار باد نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير
پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

 



غزل ۲۱۵

به کوی ميکده يا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
ورای مدرسه و قال و قيل مسله بود

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

قياس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامريش در گله بود

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من اين معامله بود

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
ميان ماه و رخ يار من مقابله بود

دهان يار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

 



غزل ۲۱۶

آن يار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عيب بری بود

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست که يارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعای شب و ورد سحری بود

 


غزل ۲۱۷

مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می‌افتادم از غم
به تدبيرش اميد ساحلی بود

دلی همدرد و ياری مصلحت بين
که استظهار هر اهل دلی بود

ز من ضايع شد اندر کوی جانان
چه دامنگير يا رب منزلی بود

هنر بی‌عيب حرمان نيست ليکن
ز من محرومتر کی سالی بود

بر اين جان پريشان رحمت آريد
که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعليم سخن کرد
حديثم نکته هر محفلی بود

مگو ديگر که حافظ نکته‌دان است
که ما ديديم و محکم جاهلی بود

 


غزل ۲۱۸

در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم اين شاخ ار دهد باری پشيمانی بود

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

بی چراغ جام در خلوت نمی‌يارم نشست
زان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب ياقوت رمانی بود

گر چه بی‌سامان نمايد کار ما سهلش مبين
کاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود

نيک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود

دی عزيزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب
ای عزيز من نه عيب آن به که پنهانی بود

 


غزل ۲۱۹

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

به دور گل منشين بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

شد از خروج رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود

ز دست شاهد نازک عذار عيسی دم
شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار
سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود

به باغ تازه کن آيين دين زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهد
وزير ملک سليمان عماد دين محمود

بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش
هر آن چه می‌طلبد جمله باشدش موجود

 


غزل ۲۲۰

از ديده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز ديده چه گويم چه‌ها رود

ما در درون سينه هوايی نهفته‌ايم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشيد خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود

بر خاک راه يار نهاديم روی خويش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود

سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب ديده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود

حافظ به کوی ميکده دايم به صدق دل
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود