غزل ۲۲۱

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

چو ماه نو ره بيچارگان نظاره
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

شب شراب خرابم کند به بيداری
وگر به روز شکايت کنم به خواب رود

طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود

گدايی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سايه اين در به آفتاب رود

سواد نامه موی سياه چون طی شد
بياض کم نشود گر صد انتخاب رود

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
کلاه داريش اندر سر شراب رود

حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز
خوشا کسی که در اين راه بی‌حجاب رود

 

غزل ۲۲۲

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود

کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا
به تجمل بنشيند به جلالت برود

سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست
که به جايی نرسد گر به ضلالت برود

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگير
حيف اوقات که يک سر به بطالت برود

ای دليل دل گمگشته خدا را مددی
که غريب ار نبرد ره به دلالت ببرد

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود

حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود

 



غزل ۲۲۳

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود

 



غزل ۲۲۴

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايی
که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شريعت بدين قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود

سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بينم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
چو باشه در پی هر صيد مختصر نرود

بيار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

 



غزل ۲۲۵

ساقی حديث سرو و گل و لاله می‌رود
وين بحث با ثلاثه غساله می‌رود

می ده که نوعروس چمن حد حسن يافت
کار اين زمان ز صنعت دلاله می‌رود

شکرشکن شوند همه طوطيان هند
زين قند پارسی که به بنگاله می‌رود

طی مکان ببين و زمان در سلوک شعر
کاين طفل يک شبه ره يک ساله می‌رود

آن چشم جادوانه عابدفريب بين
کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود

از ره مرو به عشوه دنيا که اين عجوز
مکاره می‌نشيند و محتاله می‌رود

باد بهار می‌وزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود

 



غزل ۲۲۶

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود وليک به خون جگر شود

خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود

ای جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کيميای مهر تو زر گشت روی من
آری به يمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

 


غزل ۲۲۷

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حيوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض
ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و اميد که اين فن شريف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدايا که پشيمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود

 



غزل ۲۲۸

گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
پيش پايی به چراغ تو ببينم چه شود

يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود

آخر ای خاتم جمشيد همايون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاری بگزينم چه شود

عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است
ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود

صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود

خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود

 



غزل ۲۲۹

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اينم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين
کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه ره به ميانم نمی‌دهد

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

 



غزل ۲۳۰

اگر به باده مشکين دلم کشد شايد
که بوی خير ز زهد ريا نمی‌آيد

جهانيان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرمايد

طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

مقيم حلقه ذکر است دل بدان اميد
که حلقه‌ای ز سر زلف يار بگشايد

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بيارايد

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون بجز دل خوش هيچ در نمی‌بايد

جميله‌ايست عروس جهان ولی هش دار
که اين مخدره در عقد کس نمی‌آيد

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به يک شکر ز تو دلخسته‌ای بياسايد

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بيالايد

 


غزل ۲۳۱

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد
گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

 


غزل ۲۳۲

بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاری زنم که غصه سر آيد

خلوت دل نيست جای صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوی بو که برآيد

بر در ارباب بی‌مروت دنيا
چند نشينی که خواجه کی به درآيد

ترک گدايی مکن که گنج بيابی
از نظر ره روی که در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بی‌خبر آيد

 



غزل ۲۳۳

دست از طلب ندارم تا کام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآيد

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حيران
بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد

گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد

 



غزل ۲۳۴

چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآيد

نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از ميان چمن بوی آن کلاله برآيد

حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست
که شمه‌ای ز بيانش به صد رساله برآيد

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه يک نواله برآيد

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خيال باشد کاين کار بی حواله برآيد

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآيد

نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد

 



غزل ۲۳۵

زهی خجسته زمانی که يار بازآيد
به کام غمزدگان غمگسار بازآيد

به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم
بدان اميد که آن شهسوار بازآيد

اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد
بدان هوس که بدين رهگذار بازآيد

دلی که با سر زلفين او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآيد

چه جورها که کشيدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآيد

ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآيد

 



غزل ۲۳۶

اگر آن طاير قدسی ز درم بازآيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآيد

آن که تاج سر من خاک کف پايش بود
از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآيد

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز
شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد

گر نثار قدم يار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآيد

کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببينم که مه نوسفرم بازآيد

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم بازآيد

 



غزل ۲۳۷

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آيد
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آيد

صبا به چشم من انداخت خاکی از کويش
که آب زندگيم در نظر نمی‌آيد

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گيرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آيد

مگر به روی دلارای يار ما ور نی
به هيچ وجه دگر کار بر نمی‌آيد

مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادی ديد
وز آن غريب بلاکش خبر نمی‌آيد

ز شست صدق گشادم هزار تير دعا
ولی چه سود يکی کارگر نمی‌آيد

بسم حکايت دل هست با نسيم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آيد

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سياهت به سر نمی‌آيد

ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آيد

 



غزل ۲۳۸

جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد
هلال عيد در ابروی يار بايد ديد

شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی يارم چو وسمه بازکشيد

مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه دريد

نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود
گل وجود من آغشته گلاب و نبيد

بيا که با تو بگويم غم ملالت دل
چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنيد

بهای وصل تو گر جان بود خريدارم
که جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد

چو ماه روی تو در شام زلف می‌ديدم
شبم به روی تو روشن چو روز می‌گرديد

به لب رسيد مرا جان و برنيامد کام
به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد

 



غزل ۲۳۹

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد

ز ميوه‌های بهشتی چه ذوق دريابد
هر آن که سيب زنخدان شاهدی نگزيد

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب
به راحتی نرسيد آن که زحمتی نکشيد

ز روی ساقی مه وش گلی بچين امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نيست برگ گفت و شنيد

من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت
که پير باده فروشش به جرعه‌ای نخريد

بهار می‌گذرد دادگسترا درياب
که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشيد

 



غزل ۲۴۰

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزيد
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گويد رسيد

شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌بايد کشيد

قحط جود است آبروی خود نمی‌بايد فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌بايد خريد

گوييا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دميد

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کريمی گوييا در گوشه‌ای بويی شنيد

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه‌ای در نيک نامی نيز می‌بايد دريد

اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد

تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
اين قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکيد