غزل ۲۴۱

معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگی مخلصانه ياد آريد

به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد

چو در ميان مراد آوريد دست اميد
ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد

سمند دولت اگر چند سرکشيده رود
ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد

نمی‌خوريد زمانی غم وفاداران
ز بی‌وفايی دور زمانه ياد آريد

به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و اين آستانه ياد آريد

 


غزل ۲۴۲

بيا که رايت منصور پادشاه رسيد
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد

ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد

عزيز مصر به رغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد

ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق
همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد

 


غزل ۲۴۳

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاين گوش بس حکايت شاه و گدا شنيد

خوش می‌کنم به باده مشکين مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ريا شنيد

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد

يا رب کجاست محرم رازی که يک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنيد

اينش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنيد

ساقی بيا که عشق ندا می‌کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنيد

ما باده زير خرقه نه امروز می‌خوريم
صد بار پير ميکده اين ماجرا شنيد

ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشيم
بس دور شد که گنبد چرخ اين صدا شنيد

پند حکيم محض صواب است و عين خير
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنيد

حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنيد يا شنيد

 



غزل ۲۴۴

معاشران گره از زلف يار باز کنيد
شبی خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گويند
که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد

نخست موعظه پير صحبت اين حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد

هر آن کسی که در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنيد

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب يار دلنواز کنيد

 



غزل ۲۴۵

الا ای طوطی گويای اسرار
مبادا خاليت شکر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
که خوش نقشی نمودی از خط يار

سخن سربسته گفتی با حريفان
خدا را زين معما پرده بردار

به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده‌ايم ای بخت بيدار

چه ره بود اين که زد در پرده مطرب
که می‌رقصند با هم مست و هشيار

از آن افيون که ساقی در می‌افکند
حريفان را نه سر ماند نه دستار

سکندر را نمی‌بخشند آبی
به زور و زر ميسر نيست اين کار

بيا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسيار

بت چينی عدوی دين و دل‌هاست
خداوندا دل و دينم نگه دار

به مستوران مگو اسرار مستی
حديث جان مگو با نقش ديوار

به يمن دولت منصور شاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندی به جای بندگان کرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار

 



غزل ۲۴۶

عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
ساقی به روی شاه ببين ماه و می بيار

دل برگرفته بودم از ايام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار

دل در جهان مبند و به مستی سال کن
از فيض جام و قصه جمشيد کامگار

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نيز بر کرشمه ساقی کنم نثار

خوش دولتيست خرم و خوش خسروی کريم
يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

می خور به شعر بنده که زيبی دگر دهد
جام مرصع تو بدين در شاهوار

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان يار

زان جا که پرده پوشی عفو کريم توست
بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نيز می‌رود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار

 


غزل ۲۴۷

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
وز او به عاشق بی‌دل خبر دريغ مدار

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دريغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

کنون که چشمه قند است لعل نوشينت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دريغ مدار

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر
از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار

چو ذکر خير طلب می‌کنی سخن اين است
که در بهای سخن سيم و زر دريغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

 



غزل ۲۴۸

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بيمار غمم راحت جانی به من آر

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسير مراد
يعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و کمانی به من آر

در غريبی و فراق و غم دل پير شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

منکران را هم از اين می دو سه ساغر بچشان
وگر ايشان نستانند روانی به من آر

ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن
يا ز ديوان قضا خط امانی به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

 



غزل ۲۴۹

ای صبا نکهتی از خاک ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بيار

تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام
شمه‌ای از نفحات نفس يار بيار

به وفای تو که خاک ره آن يار عزيز
بی غباری که پديد آيد از اغيار بيار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقيب
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار

خامی و ساده دلی شيوه جانبازان نيست
خبری از بر آن دلبر عيار بيار

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسيران قفس مژده گلزار بيار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه‌ای زان لب شيرين شکربار بيار

روزگاريست که دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه کردار بيار

دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگين کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار

 



غزل ۲۵۰

روی بنمای و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر

زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات
ای دل خام طمع اين سخن از ياد ببر

سينه گو شعله آتشکده فارس بکش
ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر

دولت پير مغان باد که باقی سهل است
ديگری گو برو و نام من از ياد ببر

سعی نابرده در اين راه به جايی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

روز مرگم نفسی وعده ديدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر

حافظ انديشه کن از نازکی خاطر يار
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

 



غزل ۲۵۱

شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فيه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در اين ره نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذيتنی بالهجر و الحجر

برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاريک می‌بينم شب هجر

دلم رفت و نديدم روی دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر

وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر

 



غزل ۲۵۲

گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر

گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافيت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

 



غزل ۲۵۳

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر

از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر

انديشه از محيط فنا نيست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف که ز خيل حوادث کمين‌گهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بی عمر زنده‌ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

 



غزل ۲۵۴

ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسن
با بلبلان بی‌دل شيدا مکن غرور

از دست غيبت تو شکايت نمی‌کنم
تا نيست غيبتی نبود لذت حضور

گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور

زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار
ما را شرابخانه قصور است و يار حور

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور

حافظ شکايت از غم هجران چه می‌کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

 



غزل ۲۵۵

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه‌ای از سر غيب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

 



غزل ۲۵۶

نصيحتی کنمت بشنو و بهانه مگير
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمينگه عمر است مکر عالم پير

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوی
که اين متاع قليل است و آن عطای کثير

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
که درد خويش بگويم به ناله بم و زير

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبير من شود تقدير

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير

چو لاله در قدحم ريز ساقيا می و مشک
که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمير

بيار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببين و بمير

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصير

می دوساله و محبوب چارده ساله
همين بس است مرا صحبت صغير و کبير

دل رميده ما را که پيش می‌گيرد
خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير

حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ
که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير

 


غزل ۲۵۷

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگير
پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير

در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر کشته خويش آی و ز خاکش برگير

ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير

صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سيم درباز و به زر سيمبری در بر گير

دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمين لشکر گير

ميل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گير

رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير

 


غزل ۲۵۸

هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز

غم حبيب نهان به ز گفت و گوی رقيب
که نيست سينه ارباب کينه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست
من آن نيم که از اين عشقبازی آيم باز

چه گويمت که ز سوز درون چه می‌بينم
ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز

بدين سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز

غزل سرايی ناهيد صرفه‌ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز

 


غزل ۲۵۹

منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
چه شکر گويمت ای کارساز بنده نواز

نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کيميای مراد است خاک کوی نياز

ز مشکلات طريقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نيست نماز

در اين مقام مجازی بجز پياله مگير
در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز

به نيم بوسه دعايی بخر ز اهل دلی
که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزل‌های حافظ از شيراز

 



غزل ۲۶۰

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببريده‌اند بر قد سروت قبای ناز

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش
بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز

از طعنه رقيب نگردد عيار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت
از شوق آن حريم ندارد سر حجاز

هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنيد راز