غزل ۳۰۱

ای دل ريش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می‌روم الله معک

تويی آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس
ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عيار زر خالص نشناسد چو محک

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک

بگشا پسته خندان و شکرريزی کن
خلق را از دهن خويش مينداز به شک

چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چون بر حافظ خويشش نگذاری باری
ای رقيب از بر او يک دو قدم دورترک

 


غزل ۳۰۲

خوش خبر باشی ای نسيم شمال
که به ما می‌رسد زمان وصال

قصه العشق لا انفصام لها
فصمت‌ها هنا لسان القال

مالسلمی و من بذی سلم
اين جيراننا و کيف الحال

عفت الدار بعد عافيه
فاسالوا حالها عن الاطلال

فی جمال الکمال نلت منی
صرف الله عنک عين کمال

يا بريد الحمی حماک الله
مرحبا مرحبا تعال تعال

عرصه بزمگاه خالی ماند
از حريفان و جام مالامال

سايه افکند حاليا شب هجر
تا چه بازند شب روان خيال

ترک ما سوی کس نمی‌نگرد
آه از اين کبريا و جاه و جلال

حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال

 


غزل ۳۰۳

شممت روح وداد و شمت برق وصال
بيا که بوی تو را ميرم ای نسيم شمال

احاديا بجمال الحبيب قف و انزل
که نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال

حکايت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

بيا که پرده گلريز هفت خانه چشم
کشيده‌ايم به تحرير کارگاه خيال

چو يار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد
توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خيال محال

قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال

 


غزل ۳۰۴

دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
يحيی بن مظفر ملک عالم عادل

ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمين روزنه جان و در دل

تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل

روز ازل از کلک تو يک قطره سياهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسال

خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل

شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل

می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

دور فلکی يک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مکن انديشه باطل

 



غزل ۳۰۵

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث
نيم ز شاهد و ساقی به هيچ باب خجل

بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم
که از سال ملوليم و از جواب خجل

ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم
شديم در نظر ره روان خواب خجل

رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش
که شد ز شيوه آن چشم پرعتاب خجل

تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نيستم ز تو در روی آفتاب خجل

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

 


غزل ۳۰۶

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور
به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول

کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم
که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

من شکسته بدحال زندگی يابم
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول

خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول

 



غزل ۳۰۷

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمايل
هر کو شنيد گفتا لله در قال

تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد
از شافعی نپرسند امثال اين مسال

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حال

دل داده‌ام به ياری شوخی کشی نگاری
مرضيه السجايا محموده الخصال

در عين گوشه گيری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل

از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم
و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل

ای دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است
يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل

 


غزل ۳۰۸

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبيل
سلسبيلت کرده جان و دل سبيل

سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبيل

ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای
همچو من افتاده دارد صد قتيل

يا رب اين آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خليل

من نمی‌يابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جميل

پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخيل

حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پيل

شاه عالم را بقا و عز و ناز
باد و هر چيزی که باشد زين قبيل

 



غزل ۳۰۹

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام

ساقی شکردهان و مطرب شيرين سخن
همنشينی نيک کردار و نديمی نيک نام

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غيرت ماه تمام

بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برين
گلشنی پيرامنش چون روضه دارالسلام

صف نشينان نيکخواه و پيشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام

باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام

غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تيغ
زلف جانان از برای صيد دل گسترده دام

نکته دانی بذله گو چون حافظ شيرين سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام

 



غزل ۳۱۰

مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پيام
خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرای من و معشوق مرا پايان نيست
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
سرو می‌نازد و خوش نيست خدا را بخرام

زلف دلدار چو زنار همی‌فرمايد
برو ای شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفير
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام

چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد
من له يقتل داY دنف کيف ينام

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
ذاک دعوای و ها انت و تلک الايام

حافظ ار ميل به ابروی تو دارد شايد
جای در گوشه محراب کنند اهل کلام

 


غزل ۳۱۱

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام
و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته‌ام

عاشق و رند و نظربازم و می‌گويم فاش
تا بدانی که به چندين هنر آراسته‌ام

شرمم از خرقه آلوده خود می‌آيد
که بر او وصله به صد شعبده پيراسته‌ام

خوش بسوز از غمش ای شمع که اينک من نيز
هم بدين کار کمربسته و برخاسته‌ام

با چنين حيرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام

 



غزل ۳۱۲

بشری اذ السلامه حلت بذی سلم
لله حمد معترف غايه النعم

آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم

از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم

پيمان شکن هرآينه گردد شکسته حال
ان العهود عند مليک النهی ذمم

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی
جز ديده‌اش معاينه بيرون نداد نم

در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
ان قد ندمت و ما ينفع الندم

ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم

 



غزل ۳۱۳

بازآی ساقيا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست
بيرون شدی نمای ز ظلمات حيرتم

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

عيبم مکن به رندی و بدنامی ای حکيم
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم

من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم

دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

دورم به صورت از در دولتسرای تو
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم

حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم

 



غزل ۳۱۴

دوش بيماری چشم تو ببرد از دستم
ليکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

عشق من با خط مشکين تو امروزی نيست
ديرگاه است کز اين جام هلالی مستم

از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين
که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگويی که چو عمرم به سر آمد رستم

بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پيوستم

بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکريم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

 



غزل ۳۱۵

به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پيوستم

بيار باده که عمريست تا من از سر امن
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم

اگر ز مردم هشياری ای نصيحتگو
سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنيامد از دستم

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

 



غزل ۳۱۶

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شيرين منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فريادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

 


غزل ۳۱۷

فاش می‌گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه طوبی و دلجويی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم

کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک ديده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

 


غزل ۳۱۸

مرا می‌بينی و هر دم زيادت می‌کنی دردم
تو را می‌بينم و ميلم زيادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گويی برآوردم

شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌ديدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بينم چه باک از خصم دم سردم

 



غزل ۳۱۹

سال‌ها پيروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم

سايه‌ای بر دل ريشم فکن ای گنج روان
که من اين خانه به سودای تو ويران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی ميخانه فراوان کردم

اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست که در کلبه احزان کردم

صبح خيزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب ديوان کردم

 



غزل ۳۲۰

ديشب به سيل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به ياد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی يار در نظر و خرقه سوخته
جامی به ياد گوشه محراب می‌زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در اين باب می‌زدم

نقش خيال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه ديده بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوت اين غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم اين سرود و می ناب می‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم