غزل ۳۴۱

گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوه مستی و رندی نرود از پيشم

زهد رندان نوآموخته راهی بدهيست
من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم

شاه شوريده سران خوان من بی‌سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بيشم

بر جبين نقش کن از خون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافرکيشم

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا در اين خرقه ندانی که چه نادرويشم

شعر خونبار من ای باد بدان يار رسان
که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خويشم

 

غزل ۳۴۲

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنين قفس نه سزای چو من خوش الحانيست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکيب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آيد
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پيرهن زرکشم مبين چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پيرهنم

بيا و هستی حافظ ز پيش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

 



غزل ۳۴۳

چل سال بيش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکران پير مغان کمترين منم

هرگز به يمن عاطفت پير می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پيوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم

در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

شهباز دست پادشهم اين چه حالت است
کز ياد برده‌اند هوای نشيمنم

حيف است بلبلی چو من اکنون در اين قفس
با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خيمه از اين خاک برکنم

حافظ به زير خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

تورانشه خجسته که در من يزيد فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم

 



غزل ۳۴۴

عمريست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم
دست شفاعت هر زمان در نيک نامی می‌زنم

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

تا بو که يابم آگهی از سايه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خيالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را
اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

با آن که از وی غايبم و از می چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گه گاه جامی می‌زنم

 



غزل ۳۴۵

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

آه کز طعنه بدخواه نديدم رويت
نيست چون آينه‌ام روی ز آهن چه کنم

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگير
کارفرمای قدر می‌کند اين من چه کنم

برق غيرت چو چنين می‌جهد از مکمن غيب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت
دستگير ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تيره شب وادی ايمن چه کنم

حافظا خلد برين خانه موروث من است
اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه کنم

 


غزل ۳۴۶

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم

من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل ديوانه باشم گر کنم

عشق دردانه‌ست و من غواص و دريا ميکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی يا رب که را داور کنم

بازکش يک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم

من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها
کی نظر در فيض خورشيد بلنداختر کنم

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم

عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار
عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم

من که دارم در گدايی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشيد دامن تر کنم

عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی اين افسانه‌ها باور کنم

 


غزل ۳۴۷

صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگير کنم

دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم

آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات
در يکی نامه محال است که تحرير کنم

با سر زلف تو مجموع پريشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقرير کنم

آن زمان کرزوی ديدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم

گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد
دين و دل را همه دربازم و توفير کنم

دور شو از برم ای واعظ و بيهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

نيست اميد صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم

 



غزل ۳۴۸

ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مايه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشيدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تير فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر اين تخت روان افشانم
غلغل چنگ در اين گنبد مينا فکنم

حافظا تکيه بر ايام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

 



غزل ۳۴۹

دوش سودای رخش گفتم ز سر بيرون کنم
گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم

قامتش را سرو گفتم سر کشيد از من به خشم
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

زردرويی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه
ساقيا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

ای نسيم منزل ليلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پايان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از اين قارون کنم

ای مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

 



غزل ۳۵۰

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

سخن درست بگويم نمی‌توانم ديد
که می خورند حريفان و من نظاره کنم

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه
پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم

به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد
گر از ميانه بزم طرب کناره کنم

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

گدای ميکده‌ام ليک وقت مستی بين
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزی
چرا ملامت رند شرابخواره کنم

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم

 


غزل ۳۵۱

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل می‌زنم اين کار کی کنم

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

از قيل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
يک چند نيز خدمت معشوق و می کنم

کی بود در زمانه وفا جام می بيار
تا من حکايت جم و کاووس کی کنم

از نامه سياه نترسم که روز حشر
با فيض لطف او صد از اين نامه طی کنم

کو پيک صبح تا گله‌های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببينم و تسليم وی کنم

 



غزل ۳۵۲

روزگاری شد که در ميخانه خدمت می‌کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمينم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

واعظ ما بوی حق نشنيد بشنو کاين سخن
در حضورش نيز می‌گويم نه غيبت می‌کنم

با صبا افتان و خيزان می‌روم تا کوی دوست
و از رفيقان ره استمداد همت می‌کنم

خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين
لطف‌ها کردی بتا تخفيف زحمت می‌کنم

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تير بلاست
ياد دار ای دل که چندينت نصيحت می‌کنم

ديده بدبين بپوشان ای کريم عيب پوش
زين دليری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر اين شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

 


غزل ۳۵۳

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمی‌کنم

باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است
گفتم کنايتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا
تا در ميان ميکده سر بر نمی‌کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر نمی‌کنم

اين تقواام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

حافظ جناب پير مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی اين در نمی‌کنم

 



غزل ۳۵۴

به مژگان سيه کردی هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

الا ای همنشين دل که يارانت برفت از ياد
مرا روزی مباد آن دم که بی ياد تو بنشينم

جهان پير است و بی‌بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بيار ای باد شبگيری نسيمی زان عرق چينم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفيل عشق می‌بينم

اگر بر جای من غيری گزيند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزينم

صباح الخير زد بلبل کجايی ساقيا برخيز
که غوغا می‌کند در سر خيال خواب دوشينم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالينم

حديث آرزومندی که در اين نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقينم

 



غزل ۳۵۵

حاليا مصلحت وقت در آن می‌بينم
که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

جام می گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعنی از اهل جهان پاکدلی بگزينم

جز صراحی و کتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان کم بينم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگينم

سينه تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسکينم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
اين متاعم که همی‌بينی و کمتر زينم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدايا مپسند
که مکدر شود آيينه مهرآيينم

 


غزل ۳۵۶

گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم
ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عيش گل چينم

شراب تلخ صوفی سوز بنيادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شيرينم

مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‌گويم پری در خواب می‌بينم

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به ميخواران
منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

چو هر خاکی که باد آورد فيضی برد از انعامت
ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم

نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذير افتد
تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم

اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چين پرس
که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکينم

وفاداری و حق گويی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلال الحق و الدينم

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم

 



غزل ۳۵۷

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم
اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن
فکر دور است همانا که خطا می‌بينم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما می‌بينم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين
آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم

دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد
که من او را ز محبان شما می‌بينم

 



غزل ۳۵۸

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم
دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بينم

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير
چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بينم

نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار
که در مشايخ شهر اين نشان نمی‌بينم

بدين دو ديده حيران من هزار افسوس
که با دو آينه رويش عيان نمی‌بينم

قد تو تا بشد از جويبار ديده من
به جای سرو جز آب روان نمی‌بينم

در اين خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد
ببين که اهل دلی در ميان نمی‌بينم

نشان موی ميانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در ميان نمی‌بينم

من و سفينه حافظ که جز در اين دريا
بضاعت سخن درفشان نمی‌بينم

 



غزل ۳۵۹

خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جايی نبرد راه غريب
من به بوی سر آن زلف پريشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم

چون صبا با تن بيمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم

نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

تازيان را غم احوال گران باران نيست
پارسايان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره کوکبه آصف دوران بروم

 



غزل ۳۶۰

گر از اين منزل ويران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم

تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک
به در صومعه با بربط و پيمانه روم

آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکايت سوی بيگانه روم

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پی کام دل ديوانه روم

گر ببينم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزير
سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم