غزل ۴۰۱

چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من

روی رنگين را به هر کس می‌نمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست
بس حکايت‌های شيرين باز می‌ماند ز من

گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگريد
کو به چيزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

 



غزل ۴۰۲

نکته‌ای دلکش بگويم خال آن مه رو ببين
عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين

عيب دل کردم که وحشی وضع و هرجايی مباش
گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببين

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حيله هندو ببين

اين که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس نديده‌ست و نبيند مثلش از هر سو ببين

حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست
ای نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تيزی شمشير بنگر قوت بازو ببين

 



غزل ۴۰۳

شراب لعل کش و روی مه جبينان بين
خلاف مذهب آنان جمال اينان بين

به زير دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی اين کوته آستينان بين

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند
دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين

بهای نيم کرشمه هزار جان طلبند
نياز اهل دل و ناز نازنينان بين

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت ياران و همنشينان بين

اسير عشق شدن چاره خلاص من است
ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاکدينان بين

 



غزل ۴۰۴

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از اين
بر در ميکده می کن گذری بهتر از اين

در حق من لبت اين لطف که می‌فرمايد
سخت خوب است وليکن قدری بهتر از اين

آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد
گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين

من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين

کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين
که در اين باغ نبينی ثمری بهتر از اين

 


غزل ۴۰۵

به جان پير خرابات و حق صحبت او
که نيست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بيار باده که مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او

بر آستانه ميخانه گر سری بينی
مزن به پای که معلوم نيست نيت او

بيا که دوش به مستی سروش عالم غيب
نويد داد که عام است فيض رحمت او

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نيست معصيت و زهد بی مشيت او

نمی‌کند دل من ميل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

 



غزل ۴۰۶

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو

عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکين به نيم جو

تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار
آن گه عيان شود که بود موسم درو

ساقی بيار باده که رمزی بگويمت
از سر اختران کهن سير و ماه نو

شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان
از افسر سيامک و ترک کلاه زو

حافظ جناب پير مغان مامن وفاست
درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو

 



غزل ۴۰۷

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتيدی و خورشيد دميد
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسيحا به فلک
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو

تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار
تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصيحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بيدقی راند که برد از مه و خورشيد گرو

آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروين به دو جو

آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو

 



غزل ۴۰۸

ای آفتاب آينه دار جمال تو
مشک سياه مجمره گردان خال تو

صحن سرای ديده بشستم ولی چه سود
کاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
يا رب مباد تا به قيامت زوال تو

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانويس ابروی مشکين مثال تو

در چين زلفش ای دل مسکين چگونه‌ای
کشفته گفت باد صبا شرح حال تو

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

تا پيش بخت بازروم تهنيت کنان
کو مژده‌ای ز مقدم عيد وصال تو

اين نقطه سياه که آمد مدار نور
عکسيست در حديقه بينش ز خال تو

در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم
شرح نيازمندی خود يا ملال تو

حافظ در اين کمند سر سرکشان بسيست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو

 


غزل ۴۰۹

ای خونبهای نافه چين خاک راه تو
خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام
ای من فدای شيوه چشم سياه تو

خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال
از دل نيايدش که نويسد گناه تو

آرام و خواب خلق جهان را سبب تويی
زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

ياران همنشين همه از هم جدا شدند
ماييم و آستانه دولت پناه تو

حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو

 



غزل ۴۱۰

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زينت تاج و نگين از گوهر والای تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سيمای تو

جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا
سايه‌اندازد همای چتر گردون سای تو

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
طوطی خوش لهجه يعنی کلک شکرخای تو

گر چه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است
روشنايی بخش چشم اوست خاک پای تو

آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

خسروا پيرانه سر حافظ جوانی می‌کند
بر اميد عفو جان بخش گنه فرسای تو

 


غزل ۴۱۱

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
اين همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاهنشين چشم من تکيه گه خيال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

 



غزل ۴۱۲

مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو

هلالی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش
که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو

رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو

روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگويد با چنين حسنی
که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو

 


غزل ۴۱۳

خط عذار يار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه‌ايست ليک به در نيست راه از او

ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

ای جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار
کيينه‌ايست جام جهان بين که آه از او

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست
اين دود بين که نامه من شد سياه از او

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من برده‌ام به باده فروشان پناه از او

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او

آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه اين بزمگاه از او

آيا در اين خيال که دارد گدای شهر
روزی بود که ياد کند پادشاه از او

 



غزل ۴۱۴

گلبن عيش می‌دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی ياد همی‌کند ولی
گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو

مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو

حسن فروشی گلم نيست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از اين هوس ولی قدرت و اختيار کو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

 



غزل ۴۱۵

ای پيک راستان خبر يار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور
با يار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو می‌زد آن سر زلفين مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتياست
گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گو در حضور پير من اين ماجرا بگو

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان
با اين گدا حکايت آن پادشا بگو

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
بر آن غريب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حديثی بيا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

 



غزل ۴۱۶

خنک نسيم معنبر شمامه‌ای دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دليل راه شو ای طاير خجسته لقا
که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه

به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلال را ز کنار افق کنيد نگاه

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ور نه چيست عذر گناه

ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر
سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گياه

مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله

 



غزل ۴۱۷

عيشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند
پيران جاهل شيخان گمراه

از دست زاهد کرديم توبه
و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گويم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبيناد اين غم که ديده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از ياد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

 


غزل ۴۱۸

گر تيغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهاديم الحکم لله

آيين تقوا ما نيز دانيم
ليکن چه چاره با بخت گمراه

ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم
يا جام باده يا قصه کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله

مهر تو عکسی بر ما نيفکند
آيينه رويا آه از دلت آه

الصبر مر و العمر فان
يا ليت شعری حتام القاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بايدت خورد در گاه و بی‌گاه

 



غزل ۴۱۹

وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به

به شمشيرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگی مردن بر اين در
به جان او که از ملک جهان به

خدا را از طبيب من بپرسيد
که آخر کی شود اين ناتوان به

گلی کان پايمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که اين سيب زنخ زان بوستان به

دلا دايم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به

جوانا سر متاب از پند پيران
که رای پير از بخت جوان به

شبی می‌گفت چشم کس نديده‌ست
ز مرواريد گوشم در جهان به

اگر چه زنده رود آب حيات است
ولی شيراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست شکر
وليکن گفته حافظ از آن به

 


غزل ۴۲۰

ناگهان پرده برانداخته‌ای يعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای يعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساخته‌ای يعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدايان شده‌ای
قدر اين مرتبه نشناخته‌ای يعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای يعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر ميان
و از ميان تيغ به ما آخته‌ای يعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای يعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته‌ای يعنی چه