غزل ۴۴۱

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنين بودی ار چنان بودی

بگفتمی که چه ارزد نسيم طره دوست
گرم به هر سر مويی هزار جان بودی

برات خوشدلی ما چه کم شدی يا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيز
سرير عزتم آن خاک آستان بودی

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

اگر نه دايره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودی

 

غزل ۴۴۲

به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمينه پيشکش بندگانش آن بودی

بگفتمی که بها چيست خاک پايش را
اگر حيات گران مايه جاودان بودی

به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

به خواب نيز نمی‌بينمش چه جای وصال
چو اين نبود و نديديم باری آن بودی

اگر دلم نشدی پايبند طره او
کی اش قرار در اين تيره خاکدان بودی

به رخ چو مهر فلک بی‌نظير آفاق است
به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

 


غزل ۴۴۳

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غيرت روی تو هر گلی خاری

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بيماری

مرو چو بخت من ای چشم مست يار به خواب
که در پی است ز هر سويت آه بيداری

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نيست نقد روان را بر تو مقداری

دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تيره رای شوی کی گشايدت کاری

سرم برفت و زمانی به سر نرفت اين کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آی
به خنده گفت که ای حافظ اين چه پرگاری

 


غزل ۴۴۴

شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاری
ياران صلای عشق است گر می‌کنيد کاری

چشم فلک نبيند زين طرفه‌تر جوانی
در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاری

هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زين خاکيان غباری

چون من شکسته‌ای را از پيش خود چه رانی
کم غايت توقع بوسيست يا کناری

می بی‌غش است درياب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد اميد نوبهاری

در بوستان حريفان مانند لاله و گل
هر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در اين چنين دياری

 



غزل ۴۴۵

تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داری

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری

ميان نداری و دارم عجب که هر ساعت
ميان مجمع خوبان کنی ميانداری

بياض روی تو را نيست نقش درخور از آنک
سوادی از خط مشکين بر ارغوان داری

بنوش می که سبکروحی و لطيف مدام
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری

مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما
مکن هر آن چه توانی که جای آن داری

به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری

بکش جفای رقيبان مدام و جور حسود
که سهل باشد اگر يار مهربان داری

به وصل دوست گرت دست می‌دهد يک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری

چو گل به دامن از اين باغ می‌بری حافظ
چه غم ز ناله و فرياد باغبان داری

 


غزل ۴۴۶

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به يادگار بمانی که بوی او داری

دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری

در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر که رقيبان تندخو داری

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری

به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است اين که در سبو داری

به سرکشی خود ای سرو جويبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری

دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلامان ماه رو داری

قبای حسن فروشی تو را برازد و بس
که همچو گل همه آيين رنگ و بو داری

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر ميل جست و جو داری

 


غزل ۴۴۷

بيا با ما مورز اين کينه داری
که حق صحبت ديرينه داری

نصيحت گوش کن کاين در بسی به
از آن گوهر که در گنجينه داری

وليکن کی نمايی رخ به رندان
تو کز خورشيد و مه آيينه داری

بد رندان مگو ای شيخ و هش دار
که با حکم خدايی کينه داری

نمی‌ترسی ز آه آتشينم
تو دانی خرقه پشمينه داری

به فرياد خمار مفلسان رس
خدا را گر می‌دوشينه داری

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سينه داری

 


غزل ۴۴۸

ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری

ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن يار سفرکرده پيامی داری

خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود
می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

نام نيک ار طلبد از تو غريبی چه شود
تويی امروز در اين شهر که نامی داری

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخيز غلامی داری

 


غزل ۴۴۹

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری
عاشقان را ز بر خويش جدا می‌داری

تشنه باديه را هم به زلالی درياب
به اميدی که در اين ره به خدا می‌داری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان ليکن
به از اين دار نگاهش که مرا می‌داری

ساغر ما که حريفان دگر می‌نوشند
ما تحمل نکنيم ار تو روا می‌داری

ای مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصير خود افتادی از اين در محروم
از که می‌نالی و فرياد چرا می‌داری

حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه اميد عطا می‌داری

 



غزل ۴۵۰

روزگاريست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

گوشه چشم رضايی به منت باز نشد
اين چنين عزت صاحب نظران می‌داری

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می‌داری

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

چون تويی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

پدر تجربه ای دل تويی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زين پسران می‌داری

کيسه سيم و زرت پاک ببايد پرداخت
اين طمع‌ها که تو از سيمبران می‌داری

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می‌داری

 



غزل ۴۵۱

خوش کرد ياوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

ساقی به مژدگانی عيش از درم درآی
تا يک دم از دلم غم دنيا به دربری

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسيست
آن به کز اين گريوه سبکبار بگذری

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درويش و امن خاطر و کنج قلندری

يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است
ای نور ديده صلح به از جنگ و داوری

نيل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوری

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاين خاک بهتر از عمل کيمياگری

 



غزل ۴۵۲

طفيل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصيب مباش
که بنده را نخرد کس به عيب بی‌هنری

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نيم شبی کوش و گريه سحری

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که در برابر چشمی و غايب از نظری

هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

ز من به حضرت آصف که می‌برد پيغام
که ياد گير دو مصرع ز من به نظم دری

بيا که وضع جهان را چنان که من ديدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن
که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آيند
صبا به غاليه سايی و گل به جلوه گری

چو مستعد نظر نيستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

دعای گوشه نشينان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری

بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن
و از اين معامله غافل مشو که حيف خوری

طريق عشق طريقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

به يمن همت حافظ اميد هست که باز
اری اسامر ليلای ليله القمر

 



غزل ۴۵۳

ای که دايم به خويش مغروری
گر تو را عشق نيست معذوری

گرد ديوانگان عشق مگرد
که به عقل عقيله مشهوری

مستی عشق نيست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری

روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری

بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می‌طلب که مخموری

 



غزل ۴۵۴

ز کوی يار می‌آيد نسيم باد نوروزی
از اين باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بياموزی

چو امکان خلود ای دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزی و بهروزی

طريق کام بخشی چيست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز اين ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گويم چو گل از غنچه بيرون آی
که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين ای شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقی که جاهل را هنيتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عيدی و نوروزی

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزی

 



غزل ۴۵۵

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می‌ام ده که به پيری برسی

چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده‌اند
شاهبازان طريقت به مقام مگسی

دوش در خيل غلامان درش می‌رفتم
گفت ای عاشق بيچاره تو باری چه کسی

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسی

لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
وه که بس بی‌خبر از غلغل چندين جرسی

بال بگشا و صفير از شجر طوبی زن
حيف باشد چو تو مرغی که اسير قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گيرم
جان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی

چند پويد به هوای تو ز هر سو حافظ
يسر الله طريقا بک يا ملتمسی

 


غزل ۴۵۶

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همين می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حيف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف
گر شب و روز در اين قصه مشکل باشی

گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشی

 


غزل ۴۵۷

هزار جهد بکردم که يار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغ ديده شب زنده دار من گردی
انيس خاطر اميدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در ميانه خداوندگار من باشی

از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست برآيد نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آيی
دمی انيس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من
گر آهويی چو تو يک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظيفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من اين مراد ببينم به خود که نيم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خويش يار من باشی

 



غزل ۴۵۸

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل ليلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دايره بيرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است
هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

 


غزل ۴۵۹

زين خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
خط بر صحيفه گل و گلزار می‌کشی

اشک حرم نشين نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قيد سلسله در کار می‌کشی

هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت اين بار می‌کشی

با چشم و ابروی تو چه تدبير دل کنم
وه زين کمان که بر من بيمار می‌کشی

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند
ای تازه گل که دامن از اين خار می‌کشی

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعيم دهر
می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی

 


غزل ۴۶۰

سليمی منذ حلت بالعراق
الاقی من نواها ما الاقی

الا ای ساروان منزل دوست
الی رکبانکم طال اشتياقی

خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی

ربيع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله يا عهد التلاقی

بيا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق

جوانی باز می‌آرد به يادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی

می باقی بده تا مست و خوشدل
به ياران برفشانم عمر باقی

درونم خون شد از ناديدن دوست
الا تعسا لايام الفراق

دموعی بعدکم لا تحقروها
فکم بحر عميق من سواقی

دمی با نيکخواهان متفق باش
غنيمت دان امور اتفاقی

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی

عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی

مسيحای مجرد را برازد
که با خورشيد سازد هم وثاقی

وصال دوستان روزی ما نيست
بخوان حافظ غزل‌های فراقی