غزل ۶۱

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بيار نفحه‌ای از گيسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای ديده بياور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چيزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

 


غزل ۶۲

مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

بس نگويم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

 


غزل ۶۳

روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه‌ای هنوز و صدت عندليب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه‌ای غريب و حديثی عجيب هست

 


غزل ۶۴

اگر چه عرض هنر پيش يار بی‌ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست

در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببيست

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبيست

بيار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحری و نياز نيم شبيست

 



غزل ۶۵

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست

مستور و مست هر دو چو از يک قبيله‌اند
ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست

راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست

زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته کردگار چيست

 


غزل ۶۶

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاريست

بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست

خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست

لطيفه‌ايست نهانی که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست

بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست

دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست

 


غزل ۶۷

يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کيست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کيست

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
در يکتای که و گوهر يک دانه کيست

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست

 



غزل ۶۸

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست

می‌چکد شير هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شيوه گری هر مژه‌اش قتاليست

ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهماليست

بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نيت خير مگردان که مبارک فاليست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

 


غزل ۶۹

کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

روی تو مگر آينه لطف الهيست
حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

از بهر خدا زلف مپيرای که ما را
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست

تيمار غريبان اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

 


غزل ۷۰

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد
گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست

از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست

روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشانی اين سلسله را آخر نيست

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

 



غزل ۷۱

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست

در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

صاحب ديوان ما گويی نمی‌داند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست

بنده پير خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست

 



غزل ۷۲

راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست

ما را ز منع عقل مترسان و می بيار
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست

فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

 



غزل ۷۳

روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست
منت خاک درت بر بصری نيست که نيست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی
سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست

من از اين طالع شوريده برنجم ور نی
بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست

از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست

مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست

شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست

آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دری نيست که نيست

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست

غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نيست که نيست

 



غزل ۷۴

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

 



غزل ۷۵

خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست
تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست

از لبت شير روان بود که من می‌گفتم
اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست

جان درازی تو بادا که يقين می‌دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست

مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست

دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت
ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد
حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست

 



غزل ۷۶

جز آستان توام در جهان پناهی نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست

عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نيست

چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست

غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست

عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست

چنين که از همه سو دام راه می‌بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست

خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنين حد هر سياهی نيست

 


غزل ۷۷

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت

يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت

در نمی‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت

خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت
شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

 



غزل ۷۸

ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت

يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت

با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت

ساقی بيار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت

هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

 


غزل ۷۹

کنون که می‌دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت

چمن حکايت ارديبهشت می‌گويد
نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت

به می عمارت دل کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت

مکن به نامه سياهی ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت

قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

 


غزل ۸۰

عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسليم من و خشت در ميکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

نااميدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت