غزل ۱۴۲
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد
غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد
غزل ۱۴۳
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا میکرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما میکرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا میکرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیديدش و از دور خدا را میکرد
اين همه شعبده خويش که میکرد اين جا
سامری پيش عصا و يد بيضا میکرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا میکرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست
گفت حافظ گلهای از دل شيدا میکرد
غزل ۱۴۴
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد
گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست
گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد
تو کز سرای طبيعت نمیروی بيرون
کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد
غزل ۱۴۵
چه مستيست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سليمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درويش يک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
غزل ۱۴۶
صبا وقت سحر بويی ز زلف يار میآورد
دل شوريده ما را به بو در کار میآورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار میآورد
فروغ ماه میديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار میآورد
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی میريخت خون و ره بدان هنجار میآورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار میآورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح میفرمود اگر زنار میآورد
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پيامی بر سر بيمار میآورد
عجب میداشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی منعش نمیکردم که صوفی وار میآورد
غزل ۱۴۷
نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک
بدين نويد که باد سحرگهی آورد
بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد
همیرويم به شيراز با عنايت بخت
زهی رفيق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه نالهها که رسيد از دلم به خرمن ماه
چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رايت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
غزل ۱۴۸
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گيرد
در بحر فتادهام چو ماهی
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتادهام به زاری
آيا بود آن که دست گيرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گيرد
غزل ۱۴۹
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمیگيرد
ز هر در میدهم پندش وليکن در نمیگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمیگيرد
بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نمیگيرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمیگيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نمیگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمیگيرد
سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگيرد
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبينم مگر ساغر نمیگيرد
ميان گريه میخندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نمیگيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمیگيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگيرد اين آتش زمانی ور نمیگيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمیداند رهی ديگر نمیگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگيرد
غزل ۱۵۰
ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
غزل ۱۵۱
دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگيرند
زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمیارزد
رقيبم سرزنشها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دريا به بوی سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گيری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
غزل ۱۵۲
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
غزل ۱۵۳
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای ياران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد
کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمين کجا اندر کمند آرم
زره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور
که جود بیدريغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد
ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد
که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختياران زد
غزل ۱۵۴
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خميده ما سهلت نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درويش را نباشد برگ سرای سلطان
ماييم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی
باشد که گوی عيشی در اين جهان توان زد
غزل ۱۵۵
اگر روم ز پی اش فتنهها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد
و گر به رهگذری يک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد
و گر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروريزد
من آن فريب که در نرگس تو میبينم
بس آب روی که با خاک ره برآميزد
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از اين طرفهتر برانگيزد
بر آستانه تسليم سر بنه حافظ
که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد
غزل ۱۵۶
به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
به يار يک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی
به دلپذيری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کانات آرند
يکی به سکه صاحب عيار ما نرسد
دريغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای ديار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
غزل ۱۵۷
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم
داغ سودای توام سر سويدا باشد
تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخر
کز غمت ديده مردم همه دريا باشد
از بن هر مژهام آب روان است بيا
اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
غزل ۱۵۸
من و انکار شراب اين چه حکايت باشد
غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد
تا به غايت ره ميخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز
تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاريست که موقوف هدايت باشد
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد
بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند
پير ما هر چه کند عين عنايت باشد
دوش از اين غصه نخفتم که رفيقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکايت باشد
غزل ۱۵۹
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شيوه رندان بلاکش باشد
غم دنيی دنی چند خوری باده بخور
حيف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
غزل ۱۶۰
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدايا که در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
همای گو مفکن سايه شرف هرگز
در آن ديار که طوطی کم از زغن باشد
بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد