امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنيد گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی من است
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نيز شدن به من بُدی کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرين دير خراب
نه آمدمی ، نه شدمی ، نه بدمی
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار وجود عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندين پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو
افسوس که بی فایده فرسوده شديم
وز داس سپهر سرنگون سوده شديم
دردا و ندامتا که تا چشم زديم
نابوده بکام خويش نابوده شديم
با يار چو آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشيده باشی همه عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که ديده باشی همه عمر
اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
يک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست بجز جام نماند
ای کاش که جای آرمیدن بودی
يا اين ره دور را رسيدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه اميد بر دمیدن بودی
چون حاصل آدمی در اين جای دو در
جز درد دل و دادن جان نيست دگر
خرم دل آن که يک نفس زنده نبود
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر
آن کس که زمين و چرخ افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
در طبل زمين و حقه خاک نهاد
گر بر فلکم دست بدی چون يزدان
برداشتمی من اين فلک را ز ميان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسيدی آسان