افسوس که نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی طی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد
افسوس که سرمايه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
یک چند به کودکی به استاد شديم
یک چند ز استادی خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
چون آب بر آمدیم و چون باد شديم
ياران موافق همه از دست شدند
در پای اجل يکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس عمر
یک دور ز ما پیشترَک مست شدند
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری پیشه ديرينه تست
وی خاک اگر سينه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمُر خواهی هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هِشت
چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
یک قطره آب بود و با دريا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر بر گویم حقيقتش هست دراز
نقشی است پديد آمده از دريايی
و آنگاه شده به قعر آن دریا باز
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبين می زندش
اين کوزه گر دهر چنین جام لطيف
می سازد و باز بر زمین می زندش
اجزای پیاله ای که در هم پيوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندين سر و ساق نازنين و کف دست
از مهر که پيوست و به کین که شکست
عالم اگر از بهر تو می آرایند
مگر ای بدان که عاقلان نگرايند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصيب خويش کت بربايند
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گويد باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
پيری دیده به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی باز نیامد باری
بسیار بگشتيم به گرد در و دشت
اندر همه آفاق بگشتيم بگشت
کس را نشنيديم که آمد زين راه
راهی که برفت ، راهرو باز نگشت
ما لعبتگانيم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند درین بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هیچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
بر مفرش خاک خفتگان می بینم
در زير زمین نهفتگان می بینم
چندان که به صحرای عدم می نگرم
ناآمدگان و رفتگان می بینم
اين کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
گوريست که خوابگاه صد بهرام است
آن قصر که بهرام درو جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام رفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
ديدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
مرغی دیدم نشسته بر باره توس
در چنگ گرفته کله کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا نال ه کوس
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
ديديم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو؟